SabreAyoob

SabreAyoob

SabreAyoob

SabreAyoob

  • ۰
  • ۰

سلام

بعضی وقتا زندگی اینقدر سخت میشه که فکر میکنم ، الان لحظه آخره و دیگه امکان نداره!


بارها تو زندگی پر فراز و نشیبم ، این لحظه ها رو دیدم

و 

وقتی همه نامید بودن ، یه چیزی تو دلم میگفت ، حالا وقتشه ، همون لحظه ایی که


به نخ میرسه ولی پاره نمیشه!


خدا یه جوری ، یه وقتی نگه ات میداره که باورت نمیشه ( البته فقط در حد غرق نشدن! )


خدا جون مرسی بابت همه چی ، شکر


  • ایوب س ن ب
  • ۰
  • ۰

بعضی وقتا اینقد تو زندگی خوش بین بودم که دیگه داره حالم از خودم بهم میخوره :(

.

فک کنم تو سالهای زندگی زیادی خوش بین بودم


راستش واسه این بود که شاید همه چی بر وفق مرادم بشه 

به اضافه اینکه...

تربیت پدر و مادر

این طوری بود که همه چی خوبه ، همه چی آرومه و ما چقد خوشحالیم

و

همه آدم ها خوبن

هه ...

متاسفم

که حتی موقعه ایی که خودش ( بابام ) ورشکست شد

داداشای پولدارش

به خودشون زحمت ندادن

حتی یه پول کوچیک بهش بدن تا حداقل 

تا با ماشین که تو آژانس و خیابون مسافرکشی میکنه

حداقل قسط ماشین نده 

:(

حیون به حیون کمک میکنه

.

.

.

بسه دیگه 

چقد خوشبینم آخه

بسه

تو رو خدا

من میخوام آدم خیلی خوبی نباشم ، میشه خدا ، میخوام زلال نباشم

اییییی واییییی

خدا خدا خدا آخه چرا

  • ایوب س ن ب
  • ۰
  • ۰

شک می کنم

گاهی شک میکنم

که آیا راه را درست میپیمایم

.

.

.

و مدتی بعد هر چند آن راه را نرفته ام چون به خودم شک کرده ام

.

.

.

آری آن راه ، همان بهترین راه بوده و من چون به خودم شک کردم

مسیری غیر از آن مسیر را پیموده ام یا همان مسیر درست را با شک و با غم طی کرده ام

کاش دلم قرص بشود

به خودم ، کاش

این منم

آیا


  • ایوب س ن ب
  • ۰
  • ۰

خسته شدم

خسته شدم

چند وقته بیکارم ، کسی نیست حالمو بپرسه

خسته شدم

میخوام از این به بعد سکوت کنم مثل بابا ، و حرفامو اینجا بنویسم

هر وقت که من لازم هستم منو یادشون میافته! واقعا جالبه 

خدا بیامرزدت بابایی ، از اول میدونستی اینا چه جونورایی هستن گذاشتی از این شهر رفتی...

بابایی دلم برات تنگ شده ، هفت ماهه که سر مزارت نیومدم ، دلم خیلی تنگه

کاش یه کم پول داشتم میامودم تهران ، میرفتم بهشت زهرا

بغض داره گلومو میگیره...

از وقتی رفتی هیچ کس حالی از ما نمیپرسه ، انگار مریضی چیزی گرفتیم...

اون موقع که پول داشتیم ، هر هفته و وسط هفته خونه پر مهمون بود

مفت بود ، میومدن میخوردن...

آخه ی ، یه کم دلم وا شد

خدا پدر بلاگ و بیامرزه اینجا رو ساخت

شروع این وبلاگ بابایی با یه غم و یه بارون خوشگل شروع شد

نمیدونم اونجا هم بارون میباره...

فعلا


  • ایوب س ن ب